Sunday, January 16, 2011

...به تلخیِ رفتنت، به تلخیِ ماندنت




قدم‌ های بی‌شمارِ یک گرگ‌و‌میشِ پر اضطراب
گنجشک هایِ هراسان با بارِ شبنم بر بالهایشان
غرولند یک قطار بی مقصد
نگاه در نگاه مسافرانی که هیچ کدامشان به یک عاشقِ ولگرد نمی ماندند
تنها قطره های خسته یِ بارانِ ماسیده بر شیشه های سرد
حالِ مرا می فهمیدند 
...
نه ماسه
نه سنگ
نه دریا
نه خورشید
...و نه حتی ردّپایی ازتو
...
همقدم خیابان هایِ خالی از یادت 
تن‌به‌تنِ قطره هایِ باران
!دردِ بی‌خورشیدی را جشن میگیرم
،این تو نیستی درونِ آینه
...بگذار بشکنمش
بگذار این بازیِ کودکانه‌ی بی‌برنده
سوار بر همین قطره هایِ باران
...رهایمان کند
...
  Jan,09,2011 پدرام پنهان 

Wednesday, June 9, 2010

...اعترافی هستــــ... تــــــــو نیستی



...شب در اتاقم سرازیر شده... دیرهنگامیست خورشید، توانِ زورآزمایی با روزگار را باخته
تقویمِ سردِ خاکستری، هنوز لَنگِ دیروز- یخ زده... دیروزی که سه سال است دیروز مانده و انگار پس دادنِ روحم را خیالش نیست
کافی گفته ام... از عشق و مهر و شوق و سنجاقک
کافیست، مرورِ تلخی ها... تصادف و تولد و انتظار و قرص و خودکشی و آمبولانس و پارچه هایِ سفید و خاک هایِ ریز و سرد
...ســــــــــــــــــــــــــــــه سال گذشت... شاید سی سال 
از آن روزی که روحم را لابه لایِ بال هایِ کلاغ هایِ شوم، گم کردم... صدایم را در گیر و دارِ جیغ هایِ مادربزرگ فراموش کردم و نگاهم را در بهتِ سرخ رنگِ چراغِ آمبولانس جا گذاشته ام... لال، خیــــره و مبهوت 
...دیریست نازنین......... دیریست این تقویمِ لعنتی، قصد فردا شدن ندارد
چشمانت را بسته ای... نگاهت دیگر عاشقانه بارانم نمیکند و شاید دستهایت خیلی سرد تر و زخمی تر از قبل باشد
اما حقیقت، زخمی سنگین تر از این حرفهاست
نامه و عطر و ترانه و شمع و پیراهن و یاد و اشک و تنهایی به کنار
حقیقت نبـــــــــــــــــــــــــــــــــودنِ توست
...
پدرام پنهان
خرداد/20/89
June/10/2010