قدم های بیشمارِ یک گرگومیشِ پر اضطراب
گنجشک هایِ هراسان با بارِ شبنم بر بالهایشان
غرولند یک قطار بی مقصد
نگاه در نگاه مسافرانی که هیچ کدامشان به یک عاشقِ ولگرد نمی ماندند
تنها قطره های خسته یِ بارانِ ماسیده بر شیشه های سرد
حالِ مرا می فهمیدند
...
نه ماسه
نه سنگ
نه دریا
نه خورشید
...و نه حتی ردّپایی ازتو
...
همقدم خیابان هایِ خالی از یادت
تنبهتنِ قطره هایِ باران
!دردِ بیخورشیدی را جشن میگیرم
،این تو نیستی درونِ آینه
...بگذار بشکنمش
بگذار این بازیِ کودکانهی بیبرنده
سوار بر همین قطره هایِ باران
...رهایمان کند
...
...
Jan,09,2011 / پدرام پنهان
vayyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy fogholade boooooooood ..mahshaar ..binaziiir :-**** :-XxX
ReplyDeleteعالی بود 6 یار خودم انقدر دوسش داشتنم
ReplyDeleteو نه حتی ردپایی از تو...چه تلخ!هر کسی و یاد زخم خودش میندازه...زخمی که قرار نیست کمرنگ شه...پدرام فوق العاده می نویسی..فوق العاده
ReplyDeleteخیلی زیبا بود
ReplyDelete