Sunday, January 16, 2011

...به تلخیِ رفتنت، به تلخیِ ماندنت




قدم‌ های بی‌شمارِ یک گرگ‌و‌میشِ پر اضطراب
گنجشک هایِ هراسان با بارِ شبنم بر بالهایشان
غرولند یک قطار بی مقصد
نگاه در نگاه مسافرانی که هیچ کدامشان به یک عاشقِ ولگرد نمی ماندند
تنها قطره های خسته یِ بارانِ ماسیده بر شیشه های سرد
حالِ مرا می فهمیدند 
...
نه ماسه
نه سنگ
نه دریا
نه خورشید
...و نه حتی ردّپایی ازتو
...
همقدم خیابان هایِ خالی از یادت 
تن‌به‌تنِ قطره هایِ باران
!دردِ بی‌خورشیدی را جشن میگیرم
،این تو نیستی درونِ آینه
...بگذار بشکنمش
بگذار این بازیِ کودکانه‌ی بی‌برنده
سوار بر همین قطره هایِ باران
...رهایمان کند
...
  Jan,09,2011 پدرام پنهان 

4 comments:

  1. vayyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy fogholade boooooooood ..mahshaar ..binaziiir :-**** :-XxX

    ReplyDelete
  2. عالی بود 6 یار خودم انقدر دوسش داشتنم

    ReplyDelete
  3. و نه حتی ردپایی از تو...چه تلخ!هر کسی و یاد زخم خودش میندازه...زخمی که قرار نیست کمرنگ شه...پدرام فوق العاده می نویسی..فوق العاده

    ReplyDelete
  4. خیلی زیبا بود

    ReplyDelete